همسایهی مزاحم ما دیروز اسباب کشی کرد و از این ساختمان رفت. در واقع وادارش کردیم که از اینجا برود. چهار سال همسایه بودیم و در این مدت یک روز هم از حضورشان آسایش نداشتیم. البته چرا... یکی دو بار زن همسایه رفته بود سفر و خانه حسابی آرام شده بود.
دو سال پیش از آمدن همسایهی مزاحم، همه چیز آرام بود. ما اصلن نمیفهمیدیم که همسایهها کی میروند و کی میآیند. پنجرهها را باز میگذاشتیم در طول روز و از شنیدن صدای پرندهها لذت میبردیم. با آمدن همسایهی مزاحم اما مجبور شدیم پنجرهها را بسته نگه داریم چون وقت و بیوقت بوی پیاز داغ یا روغن سوخته از درز پنجرهها تو میزد. روزی نبود که صدای آلارم دود سنج بلند نشود. آخرین بار یک شب ساعت ده و نیم غذایشان سوخت، آلارم شروع کرد به بوق زدن، یکی شروع کرد توی خانه دویدن، درهای آپارتمانشان یکی یکی کوبیده شدند به هم و بوی سوختنی از درزهای در و پنجرهها ریخت توی آپارتمان ما.
همسایهی پر سر و صدا درها را میکوبید به هم. وقت و بیوقت از این اتاق میرفت به آن اتاق و از آن اتاق میرفت به آشپزخانه و درها را یکی یکی میکوبید به هم. هر دری که میکوبید مثل این بود که با پتک زده باشند به کف و دیوارهای بتنی ساختمان. بخصوص وقتی مهمان داشت و سرش مانده بود زیر پاهایش، بیشتر رفت و آمد داشت. مهمانها هم که میآمدند، یکی یکی میرفتند توالت و هرکدام یکبار در توالت را با شدت میکوبیدند به هم. از مهمان داشتنهایشان هم نگویم... یکهو پانزده تا مرد گردن کلفت را دعوت میکردند افطاری. مردها بعد که شکمشان سیر میشد، شروع میکردند به گفتن و خندیدن و بعدتر، کشتی گرفتن. یکی دو شب بعدتر، مهمانی افطاری زنانه بدتر بود. زنها با صداهای جیغ مانندشان خانه را میگذاشتند روی سرشان. بدتر از زنها، بچهها بودند که تا وقتی اعتراض نمیکردیم، عین وحشیها از این اتاق به آن اتاق میدویدند و هوار میکشیدند.
تازه همهی اینها قبل از این بود که خودشان بچه داشته باشند. بچه نبود که، عن بود. مدام عر میزد بچهی ننر. میخواستند از خانه بروند بیرون، عر میزد، برمیگشتند، عر میزد، میرفت حمام، عر میزد، از خواب بیدار میشد، عر میزد... مینویسم عر میزد، چون که من فرق گریه کردن با عر زدن را میفهمم. بچه اگر مریض باشد یا گرسنه باشد، یا خورده باشد زمین، گریه میکند. ولی وقتی نیم ساعت بیوقفه داد و فریاد میکند، دیگر نه مریض است و نه مشکلی دارد، فقط بد تربیت شده و گه بار آمده. یک مدتی هر شب ساعت ده بچه را میبردند حمام. بچه تا ده و نیم عر میزد و بعد میآمد توی اتاق خواب و باز نیم ساعت عر میزد و خودش را میکوبید به در و دیوار تا بالاخره بخوابد.
خوشبختانه اینجا آلمان است و کشور امن و قانونداری است. آپارتمان ما یکی از دویست آپارتمان یک مجتمع است که حدود نیمی از آنها مالک شخصی دارند و نیمی دیگر در اختیار مالک دولتی است. قوانین این آپارتمانها با قوانین کلی آپارتمانهای مالک دولتی فرق دارد. اینجا هر روز از ساعت یک تا سه و از هفت شب به بعد باید سکوت باشد. بعلاوه روزهای تعطیل یا آخر هفته، ساعت سکوت از یک بعد از ظهر است. بندهایی از قوانین ساختمان هم مربوط به ساکت نگه داشتن بچههاست. بچه باید توی خانه آرام بماند. راه پله جای بازی بچهها نیست. حتی فضای سبز بین ساختمانها جای بازی بچهها نیست. همین قوانین نوشته شده، راه نجات ما شد. چهار سال است که ما مرتب شکایت فرستادهایم برای مدیر ساختمان و موارد تخطی از قانون همسایهی مزاحم را لیست کردهایم. هربار همسایه برای یکی دو هفته ساکت شده ولی باز آش همان بوده و کاسه همان.
راستش ما از روز اول زیادی رعایت حال همسایهها را میکردیم در حدی که پیمان حتی موقع جارو زدن، جاروبرقی را تمام وقت با یک دست بالا نگه میداشت و با دست دیگر جارو میکرد، مبادا که صدای جارو مایهی آزار همسایهها شود. ما حتی زیر مایکروفر لاستیک کلفت نرم گذاشتهایم که مبادا صدای گرگر دستگاه، همسایهها را ازار بدهد. ما دیگر از نه شب به بعد دست به کاسه و بشقاب نمیزنیم، مبادا که صدای ترق و تورق چینیها بلند شود. طبیعی است که تحمل صداهای ناهنجار بخصوص بیوقت را نداشته باشیم. وقتی شکایتهایمان بعد چند سال بینتیجه ماند، بیاعصاب شدیم. هر وقت همسایه سروصدای زیادی میکرد، یکی دو بار میکوبیدیم بالا سرش که بفهمد و ساکت شود. چه کار میشد کرد؟ هفتهای دو بار ساعت یازده شب با لباس خواب میرفتیم دم در خانهشان التماس میکردیم که بگذارند بخوابیم؟ عقلمان همین اندازه قد میداد.
اینجور علامت دادن، یک مدتی جواب داد اما کم کم همسایهی مزاحم شاکی شد که «بچهم ترسان میشه». تاجیک بودند. در آخرین مواجهه، مرد همسایه آمد دم در آپارتمان ما به دعوا کردن، توهین کردن، ناسزا گفتن. چهار سال ما شاکی بودیم، حالا او شاکی شده بود. ما عصبانی بودیم، او عصبانی شد. چرا؟ چون که ده و نیم شب ما را از جا پرانده بود با کوبیدن درها به هم و پیمان هم پا کوبیده بود روی سرشان. خوشبختانه قوانین نوشته شده بود و حق با ما بود و هربار که ما شکایت میکردیم، گوش آنها را میپیچاندند. خوشبختانه ما بالا بودیم و صدای پای ما میتوانست بدجور ازارشان بدهد. حالا دیگر پیمان نه تنها جاروبرقی را بالا نگه نمیداشت، بلکه هشت صبح شروع میکرد با سروصدا جارو زدن. من دیگر با خیال راحت کفشهای پاشنه بلندم را توی خانه امتحان میکردم. و جالب این بود که وقتی دو روز ساکت میشدیم، روز بعد، درها دوباره کوبیده میشدند به هم. وقتی توی خیابان همدیگر را میدیدم و سلام میکردیم، روز بعد صدای موزیک بلند میشد.
خلاصه کنم. دلم پر بود، طولانی نوشتم. یکسال میشود که برای فرار از مزاحمت همسایه، عصرها میرفتیم و ساعتها توی مرکز خرید مینشستیم. من حتی همانجا زبان میخواندم یا مشغول کارهای فکری میشدم. بخصوص چند ماه گذشته حسابی کلافه و بی برنامه بودم. توی خانه دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. فکر میکردم اثر بیکاری باشد. اما نه، از دیروز که همسایهی مزاحم رفته، انرژی زندگی به جسم و روح همهمان برگشته. دوباره رفتهایم سراغ پروژههای شخصیمان یا کارهای لیست شده روی کاغذهای یادداشتمان. خدا را شکر. بعد مدتها که شبها تا صبح برای نشنیدن صداهای مزاحم، با صدای فش فش رادیو میخوابیم، دیشب در سکوت خوابیدیم. امروز صبح در آرامش خانه ترجیح دادم به جای ماندن در رختخواب، بنشینم روی مبل و از سکوت و صدای باد لابلای برگهای درخت روبروی ایوان لذت ببرم. دیگر نه دری بههم کوبیده میشود که ما را از خواب بپراند و قلبمان تند تند بزند، نه صدای گریه یا گرمب گرمب دویدن بچه میآید و نه حتی بوی روغن سوخته.
دیروز جشن گرفتیم.
خدا را شکر.