۱۴۰۴/۰۶/۰۹

همسایه‌ی مزاحم‌

همسایه‌ی مزاحم ما دیروز اسباب کشی کرد و از این ساختمان رفت. در واقع وادارش کردیم که از اینجا برود. چهار سال همسایه بودیم و در این مدت یک‌ روز هم از حضورشان آسایش نداشتیم. البته چرا... یکی دو بار زن همسایه رفته بود سفر و خانه حسابی آرام شده بود.
دو سال پیش از آمدن همسایه‌ی مزاحم، همه چیز آرام بود. ما اصلن نمی‌فهمیدیم که همسایه‌ها کی‌ می‌روند و کی می‌آیند. پنجره‌ها را باز می‌گذاشتیم در طول روز و از شنیدن صدای پرنده‌ها لذت می‌بردیم. با آمدن همسایه‌ی مزاحم اما مجبور شدیم پنجره‌ها را بسته نگه داریم چون وقت و بی‌وقت بوی پیاز داغ یا روغن سوخته از درز پنجره‌ها تو می‌زد. روزی نبود که صدای آلارم دود سنج بلند نشود. آخرین بار یک شب ساعت ده و نیم غذایشان سوخت، آلارم شروع کرد به بوق زدن، یکی شروع کرد توی خانه دویدن، درهای آپارتمانشان یکی‌ یکی کوبیده‌ شدند به‌ هم و بوی سوختنی از درزهای در و پنجره‌ها ریخت توی آپارتمان ما. 

همسایه‌ی پر سر و صدا درها را می‌کوبید به هم. وقت و بی‌وقت از این اتاق می‌رفت به آن اتاق و از آن اتاق می‌رفت به آشپزخانه و درها را یکی یکی می‌کوبید به هم. هر دری که می‌کوبید مثل این بود که با پتک زده باشند به کف و دیوارهای بتنی ساختمان. بخصوص وقتی مهمان داشت و سرش مانده بود زیر پاهایش، بیشتر رفت و آمد داشت. مهمان‌ها هم که می‌آمدند، یکی یکی می‌رفتند توالت و هرکدام یکبار در توالت را با شدت می‌کوبیدند به‌ هم. از مهمان داشتن‌هایشان هم نگویم... یکهو پانزده تا مرد گردن کلفت را دعوت می‌کردند افطاری. مردها بعد که شکمشان سیر می‌شد، شروع می‌کردند به گفتن و خندیدن و بعدتر، کشتی گرفتن. یکی دو شب بعدتر، مهمانی افطاری زنانه بدتر بود. زن‌ها با صداهای جیغ مانندشان خانه را می‌گذاشتند روی سرشان. بدتر از زن‌ها، بچه‌ها بودند که تا وقتی اعتراض نمی‌کردیم، عین وحشی‌ها از این اتاق به آن‌ اتاق می‌دویدند و هوار می‌کشیدند.

تازه همه‌ی اینها قبل از این بود که خودشان بچه داشته باشند. بچه نبود که، عن بود. مدام عر می‌زد بچه‌ی ننر. می‌خواستند از خانه بروند بیرون، عر می‌زد، برمی‌گشتند، عر می‌زد، می‌رفت حمام، عر می‌زد، از خواب بیدار می‌شد، عر می‌زد... می‌نویسم عر می‌زد، چون که من فرق گریه کردن با عر زدن را می‌فهمم. بچه اگر مریض باشد یا گرسنه باشد، یا خورده باشد زمین، گریه می‌کند. ولی وقتی نیم ساعت بی‌وقفه داد و فریاد می‌کند، دیگر نه مریض است و نه مشکلی دارد، فقط بد تربیت شده و گه بار آمده. یک‌ مدتی هر شب ساعت ده بچه را می‌بردند حمام. بچه تا ده و نیم عر می‌زد و بعد می‌آمد توی اتاق خواب و باز نیم‌ ساعت عر می‌زد و خودش را می‌کوبید به در و دیوار تا بالاخره بخوابد.

خوشبختانه اینجا آلمان است و کشور امن و قانون‌داری‌ است. آپارتمان ما یکی‌ از دویست آپارتمان یک‌ مجتمع است که حدود نیمی از آنها مالک شخصی‌ دارند و‌ نیمی‌ دیگر در اختیار مالک دولتی است. قوانین این آپارتمانها با قوانین کلی آپارتمانهای مالک دولتی فرق دارد. اینجا هر روز از ساعت یک تا سه و از هفت شب به بعد باید سکوت باشد. بعلاوه روزهای تعطیل یا آخر هفته، ساعت سکوت از یک بعد از ظهر است. بندهایی از قوانین ساختمان هم مربوط به ساکت نگه داشتن بچه‌هاست. بچه باید توی خانه آرام بماند. راه پله جای بازی بچه‌ها نیست. حتی فضای سبز بین ساختمان‌ها جای بازی بچه‌ها نیست. همین قوانین نوشته شده، راه نجات ما شد. چهار سال است که ما مرتب شکایت فرستاده‌ایم برای مدیر ساختمان و موارد تخطی از قانون همسایه‌ی مزاحم‌ را لیست کرده‌ایم. هربار همسایه برای یکی‌ دو هفته ساکت شده ولی باز آش همان بوده و کاسه همان.

راستش ما از روز اول زیادی رعایت حال همسایه‌ها را می‌کردیم در حدی که پیمان حتی موقع جارو‌ زدن، جاروبرقی را تمام وقت با یک دست بالا نگه می‌داشت و با دست دیگر جارو‌ می‌کرد، مبادا که صدای جارو مایه‌ی آزار همسایه‌ها شود. ما حتی زیر مایکروفر لاستیک کلفت نرم گذاشته‌ایم که مبادا صدای گرگر دستگاه، همسایه‌ها را ازار بدهد. ما دیگر از نه شب به بعد دست به کاسه و بشقاب نمی‌زنیم، مبادا که صدای ترق و تورق چینی‌ها بلند شود. طبیعی است که تحمل صداهای ناهنجار بخصوص بی‌وقت را نداشته باشیم. وقتی شکایت‌هایمان بعد چند سال بی‌نتیجه ماند، بی‌اعصاب شدیم. هر وقت همسایه سروصدای زیادی می‌کرد، یکی دو بار می‌کوبیدیم بالا سرش که بفهمد و ساکت شود. چه کار می‌شد کرد؟ هفته‌ای دو بار ساعت یازده شب با لباس خواب می‌رفتیم دم در خانه‌شان التماس می‌کردیم که بگذارند بخوابیم؟ عقلمان همین اندازه قد می‌داد. 

اینجور علامت دادن، یک‌ مدتی جواب داد اما کم کم همسایه‌ی مزاحم شاکی شد که «بچه‌م‌ ترسان میشه». تاجیک بودند. در آخرین مواجهه، مرد همسایه آمد دم در آپارتمان ما به دعوا کردن، توهین کردن، ناسزا گفتن. چهار سال ما شاکی‌ بودیم، حالا او شاکی شده بود. ما عصبانی بودیم، او عصبانی شد. چرا؟ چون که ده و نیم شب ما را از جا پرانده بود با کوبیدن درها به هم و پیمان هم پا کوبیده بود روی سرشان. خوشبختانه قوانین نوشته شده بود و حق با ما بود و هربار که ما شکایت می‌کردیم، گوش آنها را می‌پیچاندند. خوشبختانه ما بالا بودیم و صدای پای ما می‌توانست بدجور ازارشان بدهد. حالا دیگر پیمان نه تنها جاروبرقی را بالا نگه نمی‌داشت، بلکه هشت صبح شروع می‌کرد با سروصدا جارو‌ زدن. من دیگر با خیال راحت کفش‌های پاشنه بلندم‌ را توی خانه امتحان‌ می‌کردم. و جالب این‌ بود که وقتی دو‌ روز ساکت می‌شدیم، روز بعد، درها دوباره کوبیده‌ می‌شدند به هم. وقتی توی خیابان همدیگر را می‌دیدم‌ و سلام می‌کردیم، روز بعد صدای موزیک‌ بلند می‌شد. 

خلاصه کنم. دلم‌ پر بود، طولانی‌ نوشتم. یکسال می‌شود که برای فرار از مزاحمت همسایه، عصرها می‌رفتیم و ساعت‌ها توی مرکز خرید می‌نشستیم. من حتی همانجا زبان‌ می‌خواندم یا مشغول کارهای فکری می‌شدم. بخصوص چند ماه گذشته حسابی کلافه و بی برنامه بودم. توی خانه دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. فکر می‌کردم اثر بیکاری باشد. اما نه، از دیروز که همسایه‌ی مزاحم‌ رفته، انرژی زندگی به جسم‌ و روح‌ همه‌مان برگشته. دوباره رفته‌ایم سراغ پروژه‌های شخصی‌مان یا کارهای لیست شده روی کاغذهای یادداشت‌مان. خدا را شکر. بعد مدت‌ها که شب‌ها تا صبح برای نشنیدن صداهای مزاحم، با صدای فش فش رادیو می‌خوابیم، دیشب در سکوت خوابیدیم. امروز صبح در آرامش خانه ترجیح دادم به جای ماندن در رختخواب، بنشینم روی مبل و از سکوت و صدای باد لابلای برگ‌های درخت روبروی ایوان لذت ببرم. دیگر نه دری به‌هم‌ کوبیده می‌شود که ما را از خواب بپراند و‌ قلبمان تند تند بزند، نه صدای گریه‌ یا گرمب گرمب دویدن بچه‌ می‌آید و‌ نه حتی بوی روغن سوخته. 

دیروز جشن گرفتیم. 
خدا را شکر.

۱۴۰۴/۰۳/۱۹

مدرک تازه


دوره‌ی آنالیز داده که می‌گذراندم تمام شد و مدرکش را گرفتم و حالا می‌توانم با مدرک، ثابت کنم که این کاره‌ام. 
کلاس بدی نبود در کل. همه‌ی درس‌ها، فایل‌های آماده بود که باید می‌دیدم یا می‌خواندم. برای هر درس لازم بود به یکسری سوال جواب بدهم و یکسری تمرین حل کنم و تمرین‌ها را آپلود کنم. حدود هفتادتا درس بود. من کلاس را به انگلیسی گذراندم اما مکاتبات و مدرک و باقی قضایا همه آلمانی بود. ظوری نبود که بخواهم همین کلاس را به دیگران توصیه کنم، اما برای من از همه بهتر این بود که لازم نبود سر کلاس بنشینم و زمانم آزاد بود. وسط کار می‌رفتم خرید یا کیک می‌پختم، با خانواده‌ام وقت می‌گذراندم، از پیاده‌روی روزانه لذت می‌بردم. بسیاری از موارد درسی را من بلد بودم؛ یا توی دانشگاه خوانده بودم و یا خودم پیشتر یاد گرفته بودم. قسمت کمی برایم تازگی داشت ولی بیشتر انرژی‌ام صرف انجام تکالیف می‌شد. آخرین مرحله، انجام یک پروژه بود برای اینکه نشان بدهم چقدر چیزی یاد گرفته‌ام. پروژه، داده‌های مربوط به مشخصات بیشتر از هزار نوع شراب بود و من می‌بایست کیفیت شراب‌ها را بر اساس خواص شیمیایی آنها بررسی می‌کردم. جالب‌ترین نتیجه این شد که هرچه الکل شراب بیشتر باشد، کیفیت آن بالاتر است. هرچه شراب تلخ‌تر باشد، مقبول‌تر است.
خب، این مرحله هم از زندگی تمام شد. حالا باز بیکارترم. حالا فرصت دارم کتاب‌هایی که تولدی گرفتم را شروع کنم. حالا بیشتر وقت برای رسیدگی به کارهای خانه دارم. حالا بیشتر وقت دارم که به سلامت زندگی‌ام برسم. توی سرم یک عالمه ایده دارم که نمی‌دانم از کدام شروع کنم.

۱۴۰۴/۰۱/۳۰

چهل و هفت


صبح روز تولد را با یک حکایت جالب از سعدی شروع کردم. بوستان سعدی می‌خوانم این روزها. یک ساعتی درس خواندم و بعد مشغول شدم به تزیین کیکی که دیروز پخته بودم. کیک با طعم نارگیل و کاکائو، خامه‌ با طعم نسکافه، تزیین روی کیک با شکلات‌های بلژیکی. شکلات‌ها را چند هفته قبل خریده‌بودم و توی ذهنم می‌دانستم که کجای کیکم قرار است بنشینند. حتی می‌دانستم که کجایش می‌خواهم کمی پودر نارگیل بپاشم. از دو ماه پیش هدیه‌ام را انتخاب کرده بودم. حتی تعیین کرده بودم سری سه جلدی کتابها را بگیرد یا پنج جلدی. هفته‌ی پیش با هم رفتیم بسته را از پست گرفتیم. عصر همان روز پیمان توی فروشگاه به این فکر می‌کرد که خوب نیست از هدیه‌ام خبر داشته باشم. می‌پرسید چی بگیرم که سورپرایز بشوی؟ خندیدیم که سورپرایز را هم خودم انتخاب کنم؟ 
هرچه پر سن‌تر می‌شوم، هیجان روز تولد و هدیه‌ی تولد برایم کمرنگ‌تر می‌شود. چهل و هفت سال تمام در این دنیا زندگی کرده‌ام. زندگی‌ام نه خیلی ساده گذشته و نه خیلی سخت. شکر. در این سالها مادرم را از دست داده‌ام و بسیاری از عزیزان دیگر را. در این سالها همیشه نگران شرایط کشورم بوده‌ام بدون اینکه کار زیادی برای بهتر شدن روزگار از دستم بربیاید. در این سالها همیشه از فقر ترسیده‌ام. بسیار ترجمه کرده‌ام، بسیار نوشته‌ام، بسیار گریسته‌ام و بیشتر از همه‌ی اینها خندیده‌ام. 
خودم را آدم خوش شانسی می‌دانم در حدی که حتی خاطره‌ی بسیاری از بدبختی‌های زندگی‌ام را با برچسب خوش شانسی به یاد می‌آورم. در تمام این سالها باور داشته‌ام که دنیا دارد برای فراهم کردن آسایش و آرامش من می‌چرخد. همینطور هم بوده. مثلن کرونا نظم دنیا را به هم ریخت تا من دور کار شوم و خانه بمانم ؛)
بهرحال... چهل و هفت سال تمام از عمرم گذشته و حالا پیرزنی شده‌ام. حالا بی‌قیدتر لباس می‌پوشم و نگران این نیستم که چطور دیده می‌شوم. حالا از قید قضاوت مردم آزادترم و اینطور، سرخوش‌ترم. حالا برای جسم و جان و روح و روان خودم ارزش و احترام بیشتری قائلم. حالا خط قرمزهای مشخص‌تری دارم. 

۱۴۰۴/۰۱/۱۹

بهونه نیار، کارتو بکن




یک. رفتم دو تا قورباغه خریدم، کارشون اینه که مثلن ساقه‌ی گیاهو به پایه محکم نگه دارن، ولی من معلوم نیست باهاشون چی کار کنم. شاید سیم‌های ولو پشت میز رو باهاشون ببندم یا همینطوری وصلشون کنم به جایی. اینقدر ذوق دارم که میگم فردا میام دو تا دیگه می‌خرم. خیلی بامزه‌ن.

دو. دیدم تازگی هربار که کیک یا نون می‌پزم دیگه عکسشو نمی‌ذارم و ذوقشو شریک نمی‌شم با اطرافیانم. حتمن این‌ کار برام عادی شده و رفته جزو زندگی روزمره‌م. دیگه کیک یا نون پختن خارق العاده نمیاد به نظرم. این دقیقن وقتیه که می‌تونم بگم یکی از آرزوهام برآورده شده. توی لیست آرزوهام نوشته بودم «کیک و نان‌های مختلف بپزم». رفتم تیک‌ زدم و تمام.

سه. چند وقته که کمتر اینجا سر می‌زنم، دو هفته میشه. حتی اخبار هم کمتر می‌خونم. این بیمه‌ی بیکاری ما علاوه بر اینکه تا یکسال حقوق بیکاری می‌ده، کلی هم پول خرجمون می‌کنه که دوره‌ی آموزشی بگذرونیم. چی ازین بهتر؟ ازین فرصت استفاده کردم و مشغول گذروندن یه دوره‌ی آنالیز داده شدم.

چهار. یه دختر خاله دارم که خیلی خاصه. البته همه‌ی دخترخاله‌هام خاصن، اما می‌خوام از این یکی بگم. درس‌شو از همه‌مون بهتر خوند، دکتراشو گرفت، برای خودش استاد دانشگاه شده. ازون طرف ویولون می‌زد، حالا آموزش حضوری و حتی آنلاین ویولون هم میده. هرچند وقت یکبار می‌شنویم که با استادش تو شهر دیگه جلسه داره. به خونه زندگیش خوب می‌رسه و مادر خیلی خوبی هم هست. حتی حواسش هست که خونه‌ی پدرش بره خونه تکونی. خلاصه که من نمی‌فهمم به اینهمه فعالیت چطوری می‌رسه. حالا پیگیر شده که ببینه چطوری میشه چیزی از دوره‌ی آموزشی من یاد بگیره. درسته که توانایی همه مثل هم نیست، ولی زمان چی؟ همه‌مون یه ظرف زمان داریم. ازش استفاده کنیم.

پنج. به این فکر می‌کردم که تا حالا بهانه برای انجام ندادن یه کاری زیاد شنیدم. هیچ وقت از کسی نشنیدم که این کار سخته. ولی تقریبن همیشه شنیدم که برنامه ریزی و پیگیری و مجبور کردن خود به انجام مرتب و منظم اون کار سخته. یعنی خود کار رو بخوای انجام بدی خب سخت نیست، ولی اینکه خودت رو مجبور کنی روزانه و مرتب اون کار رو انجام بدی سخته. آدما تو این قسمت با هم تفاوت دارن که بعدن توانایی‌هاشون با هم تفاوت پیدا می‌کنه.

۱۴۰۴/۰۱/۰۹

سپنتا پونزده ساله شد



سپنتا نصف شبی به دنیا آمد که صبح دوشنبه بود. همه چیز به نسبت خیلی سریع اتفاق افتاد. تا صبح بیدار بودیم و همان صبح پیمان رفت به اولین جلسه‌ی کلاس زبانش و بعد باید می‌گشت دنبال جایی برای زندگی چون آپارتمانی که قرار بود به آن نقل مکان کنیم، هنوز حاضر نبود.
چند ماه اول بچه‌‌ی کوچک را توی بغلم راه می‌بردم و برایش لالایی می‌خواندم تا بخوابد. از وقتی که روی تشک خوابش برد، هر شب کنارش خوابم می‌برد از خستگی. هر شب برایش قصه می‌گفتم تا بخوابد؛ اوایل از قصه‌هایی که بلد بودم و بعد از روی کتاب. حتی وقتی من نبودم، پیمان می‌دانست کدام کتاب را باید ادامه بدهد. تا ده سالگی که خانه عوض کردیم و جای خواب و جای راحت نشستن من تغییر کرد، هر شب بدون استثنا برایش کتاب قصه‌ی فارسی خواندم قبل از خواب. بسیار بسیار کلمه از توی کتاب‌ها یاد گرفت.
سپنتا که دو ساله شد، هنوز شیر مادر می‌خورد به جای نوشیدنی. یکی دو هفته طول کشید تا توانستم وابستگی‌اش به شیر مادر را قطع کنم. بعد هم به محضی که هوا خوب شد، وابستگی‌اش به پوشک را قطع کردم. آنهم چند هفته‌ای زمان برد. زمستان همان سال برای اولین بار چند ساعتی در روز از هم جدا می‌شدیم که بماند توی مهدکودک. یک کلمه آلمانی نمی‌دانست آن زمان، مثل خودم. تا نه ماه بعد که مهدکودکش را عوض کردیم، هر روز گریه می‌کرد. تا چهار سالگی یک کلمه آلمانی حرف نزد و حتی وقتی من با کسی آلمانی حرف می‌زدم، کلافه می‌شد. بعد از آن همه چیز سریع‌تر پیش رفت، در حدی که مربی مهدکودکش پرسید: سپنتا توی خانه هم همینطور یکبند حرف می‌زند؟
یادم هست وقتی سال آخر مهدکودک بعنوان بچه‌هایی که دیگر بزرگ شده‌اند، یک شب توی مهدکودک خوابیدند، تا خانه اشک ریختم. یادم هست بیرون رفتن بدون سپنتا برایم مثل این بود که لخت دارم توی خیابان می‌گردم. بچه‎‌ام، همه‌ی زندگی من بود؛ هنوز هم هست. برای من شاید بیشتر سخت بوده مستقل شدن از او، تا برای او، مستقل شدن از من. سخت تلاش کرده‌ام، هر روز تلاش کرده‌ام که مستقل بشود از من. در واقع من در تمام این سالها، هر روز بچه را برای همان روز آماده‌اش نکرده‌ام. هر روز تلاش کرده‌ام که بچه آماده‌ی نزدیک شدن به پنج سال بعدترش باشد. درست مثل پیکرتراشی که در روح یک تکه سنگ، مجسمه‌ای زیبا می‌بیند، می‌تراشد تا همان بشود. از حالا، پنج سال بعد، سپنتا بیست ساله است. من در این پسر پانزده ساله، جوانی بیست ساله می‌بینم که باید آن بشود. امیدوارم آن بشود.

- کیک تولدش را خودم درست کردم. گفته بود لطف می‌کنی اگر خودت درست کنی. دوست داشت تزیینش با میوه باشد.